دستانم را گرفت : گفتم چرا تورا نمي بينم ... گفت : همينكه من تورا ببينم كافيست .. گفتم اگر نبينم چگونه بدانم كه هستي ...؟ گفت مگر تو هوارا ميبيني ؟ گفتم : نه گفت : ولي ميداني كه هست ... گفتم : آري ، ولي اورا حس ميكنم ، نفس ميكشم ، لمس ميكنم .. لبخندي زد و گفت ، مرا هم حس ميكني ... مرا هم لمس ميكني ، مرا هم نفس ميكشي .. گفتم : چگونه ؟ گفت : حس ميكني زماني كه تنهايي و به دنبال اميد ميگردي ... لمس ميكني زماني كه اميد را به تو برگردانم و تو ميداني كه من صداي تورا شنيدم و نفس ميكشي مرا زماني كه به سمت من ميايي .. ودر پي شناخت من قدم برمي داري
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesخرداد 1391ارديبهشت 1391 AuthorsكوروشLinks
وبگردي و دانلود
LinkDump
حمل ماینر از چین به ایران |